به سبک پستهای قدیمی که تصاویر سفرم را منتشر میکردم و کمی هم مزه میپراندم :)، دوباره به نظرم آمد آن حس خوب گزارش دادن را تجربه کنم. عکاسی در طول سفر به شوق نمایش دادنش، ذوق آدم را بیشتر میکند و تعریف کردن «آنچه گذشت» نیز لذت دوباره دارد.
این بار یک سفر یک روزهی خانوادگی به کاشان داشتیم که نتیجهی تصمیمات «همین الان یهویی» خانواده بود!، و البته چه خوب است تصمیمات یهویی. پیش از حرکت فقط یک شهر را برای اقامت در نظر داشتیم و تقریبا بدون برنامهی خاصی راه افتادیم.
شاید یکی از حوصله سر بر ترین مسیرهای بین شهری همین مسیرهایی است که از تهران و قم و اصفهان میگذرد. تقریباً هیچ انگیزهای برای بیدار ماندن نداری! از بس دورتادورت بیابان است و خار و خاک.
البته یک مسئلهی جالب را طی این سفر فهمیدم. جادهای تحت عنوان خلیج فارس که از جنوب تهران آغاز میشود و معمولاً ما برای رفتن به بهشت زهرا (س) یا شهر قم از آن استفاده میکنیم، خیلی بامسماتر از چیزی است که فکر میکردم. خلیج فارس جادهای است که اگر درست بگویم تهران را واقعاً به خلیج متصل میکند!. این را وقتی فهمیدم که با هر بار زوم آوت کردن نقشه، میدیدم اسم جادهی قم کاشان، یا تهران قم به خلیج فارس تغییر میکرد، و از این امتداد فهمیدم که این جاده سر دراز دارد.
نزدیک کاشان که شدیم کمی بحث کردیم که خب، حالا کجا برویم؟! دیدیم اسم مشهد اردهال آشنا است و با یک جستوجوی اینترنتی فهمیدیم که مزار سهراب هم البته همانجاست. واقعاً این اینترنت موبایل هم عجب نعمتی است، منی که در مسیریابی به کل تعطیلم، احساس میکردم به همهی راهها و جغرافیای ایران مسلطم!.
دقایقی پیش از راه افتادن به این فکر بودم که یک کتاب کوچک و مناسب هم با خودم ببرم. اتفاقی چشمم به اشعار سهراب سپهری افتاد و آن را با خود آوردم. این سفر بهانه شد برای آشنایی من با سهراب.
مشهد اردهال فضای عجیبی برای من داشت. در دل بیابان بود و بدون فاصلهای، دیوارهای مجموعه به کوهستان متصل میشد. معلوم بود که اینجا حادثهای رخ داده و اصلاً اسم «مشهد» برای همین بود. عجیبتر این بود که ما اصلاً از چنین ماجرایی بیخبر بودیم؛ منظورم ماجرای شهادت امامزاده سلطانعلی ابن باقر (ع) است که درست ۵۵ سال پس از واقعهی عاشورا و نزدیک به همان واقعه رخ داده است. انگار یک رسم جا افتاده در بزرگان شیعه است که در میان بیابان به شهادت میرسند و حریم و مزارشان آن برهوت را آباد میکند. در همین سفر، مزار امامزدادگان علیعباس و محمد (ع) در بادرود هم همین شرایط را داشت.
مزار امامزاده سلطانعلی و به طور کلی مجموع کاشان در این گرمای مرداد ماه بسیار خلوت بود، اما در این میان حضور پاکستانیها که انگار از ایرانیها بیشتر بودند جلب نظر میکرد. یکی از خادمان میگفت که اینها (شیعیان پاکستانی و عراقی) را شبیه به زیارت دوره میآورند و در زیارتگاههای شیعی میگردانند، چیزی شبیه به زیارت دورهی مکه. بعدتر که به نیاسر رفتیم، در میان انبوه همسایگان مرزی احساس غریبی میکردیم!
تصویر بالا تا حد خوبی محیط بکر و بیابانی مشهد اردهال را نشان میدهد، و همینطور خلوتی و غربت خاصش را.
میان راه سری به نیاسر زدیم و آبشار معروفش. یاد اولین سفر دانشجویی افتادم که به نیاسر آمده بودیم و از این پارک و آبشار و باقی چیزها خاطره داشتم. مروری هم به همهی سالهای هنر شد.
بعد از نیاسر مسیر به سمت شهر برزُک تغییر کرد، جایی که قرار بود شب را در آن اقامت کنیم. در حاشیهی شهر به یک کارگاه گلابگیری رفتیم که خانواده عرقیجات بخرند. تا به حال میان این تنوع از عصارههای گیاهی و آن همه خواصی که برای هر کدام نوشتهاند قرار نگرفته بودم. کاشان انبوهی از تنوع گل و گیاه دارد و صنعت گلآبگیری (به معنای عاماش) در وجببهوجب منطقه خودنمایی میکند. هر چا میروی یک دستگاه تقطیر با لولههای کجومعوجش گذاشتهاند که به تو بفهمانند داری در کجا راه میروی!.
روی یک بروشور خواندم که شهر ۵ هزار نفری برزُک، به تنهایی ۸۰ درصد گلآب ایران را تامین میکند! که البته دور از واقع به نظر میرسد.
برزک یک شهر قدیمی است که بافتی شبیه به ابیانه دارد. البته ابیانه وسعت و تنوع و زیبایی بیشتری دارد اما کاملاً معلوم است که این دو شهر (روستا) خواهر یکدیگرند. اخیراً تعدادی از خانههای مخروبهی قدیمی را بازسازی سادهای کردهاند و به عنوان اقامتگاه اجاره میدهند. سهم ما هم یک اتاق نقلی بسیار زیبا شد که درونش میشد شب را زیر نور ماه خوابید.
تصویر زیر برای ۴:۳۰ صبح است و به ضربوزور شاتر باز گرفته شده.
که البته شاید عکس زیر قشنگتر باشد، نمیدانم :)
زندگی در میان مصالح طبیعی به وضوح حال آدم را خوب میکند. این را میشد از دیوارهای گلاندود، در و پنجرهی چوبی و البته سقفهای تیر چوبی و نیهای میاناش فهمید.
برزک هم مثل باقی کاشان بسیار آرام و خلوت بود، آخر شبها زنها در کوچه مینشستند و با بچهها پایشان را در جوی آب میکردند، آب بسیار زلالی که از چشمهی بالادست میآمد و خیلی خنک بود.
تقریباً مطمئنم که اگر خدای نکرده در کاشان زلهای بیاید، چیزی از بناهای این شهر باقی نخواهد ماند. در محدودهای که ما بودیم، تقریباً همهی سازهها با مصالح بنایی سنتی و به شکل سنگچین و تیرکهای چوبی با پوشش کاهگلی بودند. از منظر شهرسازی هم که با ساختاری طبیعی و ارگانیک گسترده شده بودند و از حساب و کتاب مهندسی و امنیت و این چیزها خبری نبود.
هر چه که بود، به نظرم نیاز است که همهی آدمها لااقل یک بار در عمرشان زندگی در بستر تقریباً طبیعی روستاها را تجربه کنند تا مزهی آغوش مادر طبیعت را در دهانشان داشته باشند.
یک نکتهی جالب درمورد کاشان کوههای فراوان و پیوستهاش است. برای من عجیب بود که اینجا که نه ربطی به البرز دارد و نه به زاگرس، چطور اینقدر کوهستانی است و مثل یک رشتهکوه بزرگ در سراسر مسیر کشیده شده است؟. جستوجویی هم که کردم چیزی جز عنوان «کوههای کاشان» نصیبم نشد و ظاهراً در تقسیمات زمینشناسی اینجا را رشتهکوه نمیشناسند. مثلاً همین کوه بالا از چشمانداز شهر برزُک پیداست و من احتمال میدهم که به خاطر ابهت خاصش، قدیمیترها کلی افسانه و داستان برایش دازند.
به سمت شهر کاشان راه افتادیم، میان راه سری به مزار امامزدادگان علیعباس و محمد (ع) که در افواه (!) عمومی به آقا علی عباس یا حتی آق علی عباس! هم معروف است زدیم. هنگام ورود خاطرم آمد که امروز روز زیارت مخصوص امام رضا (ع) است و خدمت برادرشان رسیدهایم.
آمدیم مسجد آقابزرگ که نماز بخوانیم، دیدیم هیچکس نیست و درهای مسجد هم قفل است!. یادمان آمد که امروز جمعه است و احتمالا برای نماز جمعه بستهاند.
کلی برنامه داشتیم که خانههای تاریخی کاشان را ببنیم، منتها گرمای چهل و چند درجهی کاشان که عموداً به مغز سر میخورد، از پا انداختمان. خانهی طباطبیهایی را دیدیم و بیخیال باقی سفر شدیم :). فقط یک سوال از خانهی طباطباییها برایمان به جا ماند؛ واقعاً اینهمه فضا به چه درد یک خانواده میخورده است؟!.
درباره این سایت