خدا گاهی کاری میکند که از همه بِبُری؛ از همه و حتی از خودت. آنقدر چیزهای ناراحتکننده نشانت میدهد که از همه چیز و همه کس بدت بیاید؛ از همه چیز و همه کس و حتی از خودت.
اوایل خیلی بیشتر از الآن ناراحت میشدم و گله میکردم. اما زندهگی مگر چیست غیر از ابتلا و آزمایش؟ مگر زندهگی نقشهی خدا نیست که برای هر کس نقش و جایگاهی را در نظر گرفته است؟ که اگر غیر از این بود، جبر جغرافیا و تاریخ و محیط همه ناعادلانه مینمود و خداییِ خدا را ناسزا. پس چاره چیست که گاهی تن به جبر و تقدیر بدهی و در این کشاکش میخواهم و نمیخواهمها، گلیم سرنوشتت را خوب از آب بیرون بکشی که زندگی دار فتنه است، دار بلا.
گاهی خیال میکنم «محیط بد» میتواند برای آدمی نعمت باشد، اگر زمین بازی را بشناسیم و خوب بازی کنیم. و میتواند همچون قطار پرسرعت از ریل در رفته باشد که با قدرت و سرعت به فعر دره پرتابت میکند. بازی بازیِ خطرناکی است، اما تنها آدمی است که میتواند این بارهای به امانت مانده را به دوش کشد، تا او چه خواهد.
درباره این سایت